يک ساعتي به روشن شدن هوا در سحرگاه روز بيست‌ويکم بهمن ماه سال 1364 جهت عملیات والفجر 8 باقي مانده بود که به ما برپا داده شد

يک ساعتي به روشن شدن هوا در سحرگاه روز بيست‌ويکم بهمن ماه سال 1364 جهت عملیات والفجر 8 باقي مانده بود که به ما برپا داده شد. سوار قايق‌ها شديم و به طرف جزيرة ام‌الرصاص در خاک عراق (واقع در رود اروند) حرکت کرديم. نماز صبح را به صورت نشسته در داخل قايق به جا آورديم. از یکی از معاونین گردان ما ( حضرت رسول اکرم صل الله علیه و آله ) که در قايق ما بود، دربارة چگونگي عمليات ديشب سؤال کرديم. گفتند: الحمدلله عمليات با موفقيت کامل همراه بوده و ما اکنون براي پدافند در مواضع آزاد شده به جزيره مي‌رويم. وقتي که در حال عبور از اروند بوديم، تيرهاي رسام دوشکا و ديگر تيربارها ـ که از جزاير بوارين و ماهي شليک مي‌شد ـ از بالاي سر ما عبور مي‌کرد؛ و اين از باقي بودن دشمن در جزاير مذکور حکايت داشت.

به چند متري ساحل جزيره که رسيديم، قايق‌ها به دليل وجود سيم خاردار در آب، مجبور به توقف شدند. چاره‌اي جز اين نبود که با لباس و تجهيزات به داخل آب بپريم. عمق رودخانه در آن نقطه به يک متر نمي‌رسيد؛ با اين حال، بعضي‌ها (مانند شهید مجتبي سعيدي) موقع پرش به داخل آب، کنترل خود را از دست ‌دادند و تا فرق سر خيس ‌شدند. پس از رسيدن به ساحل، از معبري که از ديشب باز شده بود وارد جزيره شديم و به سمت راست حرکت کرديم. مسير حرکت ما کانالي بود با ديوارهاي گلي (با ضخامتي حدود نيم متر) که نيروهاي دشمن دورادور جزيره ايجاد کرده بودند. من پشت سر آرپي‌جي‌زن خود، ولي‌الله پارسا ( در همین عملیات شهید شد ) بودم و پشت سر من، کمک‌ آرپي‌جي دوم، گل ابراهيم پارسا (در همین عملیات شهید شد )، قرار داشت.

با اينکه در قايق به ما گفته بودند که عمليات با موفقيت به پايان رسيده است؛ امّا با شنيدن جملاتي از اين قبيل از بچه‌هاي گردان موسي‌ بن‌ جعفرعلیه السلام که «ديگر چيزي نمانده؛ کار دشمن تمام است» فهميدم که هنوز کار در اين جزيره تمام نشده و براي ما هم چيزي مانده است. سر و صورت‌هاي خاکي و گلي و لباس‌هاي پاره شدة بچه‌هاي گردان موسي بن جعفر حکايت از سختي و مشکلات عمليات ديشب داشت. در عين حال، برخي از آنها سعي مي‌کردند به ما که تازه مي‌خواستيم وارد عمليات شويم، روحيه بدهند. براي نمونه، به مجروحي برخورديم که حدود سي سال سن داشت و يک دستش از کتف قطع شده بود. وي هم‌چنان‌که با پاي خود رو به عقب مي‌رفت و با کف دست ديگر، محل خونريزي را گرفته بود، با چهره‌اي بشاش ما را به جلو رفتن تشويق مي‌کرد. همين‌طور که داخل کانال پيش مي‌رفتيم، چشمان من به دنبال يافتن دوست صميمي‌ام عباس عرب ( طلبه شهید عباس عرب چند ماه بعد در منطقه مهران شربت شهادت نوشید ) بود؛ امّا هر چه گشتم، او را بين بچه‌ها نديدم. فرصتي براي پرس‌وجو نيز نداشتيم؛ چرا که مي‌بايست با سرعت هر چه تمام‌تر در کانال پيش مي‌رفتيم و خود را به محل مقاومت دشمن مي‌رسانديم.

درگيري تن به تن

پس از طي حدود دو کيلومتر از طول کانال، به نزديکي محلي رسيديم که هنگام توجيه نسبت به منطقة عملياتي، آن را قسمت سر عصا مي‌ناميدند. بر اساس آنچه از قبل شنيده بوديم، اين قسمت از جزيره حساس‌تر و داراي استحکامات بيشتري بود. بچه‌هاي گردان موسي بن جعفر در عمليات ديشب با نبردي تن به تن در داخل کانال تا صبح جنگيده و تا اين قسمت پيشروي کرده بودند. امّا دشمن در اين مکان همچنان مقاومت مي‌کرد. مأموريت گردان ما آزادسازي و پاکسازي اين منطقه بود.

دستة ما دستة اول و گروهان ما نيز گروهان اول بود؛ بنابراين، دستة ما در سر ستون گردان قرار داشت. وقتي به قسمت سر عصا رسيديم، ديگر مي‌بايست از کانال خارج مي‌شديم و در داخل نيزارها و باتلاق‌ها به جنگ با دشمن مي‌رفتيم. درون نيزار هيچ‌گونه جان‌پناهي وجود نداشت؛ اين در حالي بود که دشمن از داخل سنگرهاي بتوني مواضع ما را به شدت زير آتش گرفته بود. با اينکه اغلب بچه‌ها براي هر گونه فداکاري آمادگي داشتند و اين مطلب را در عمليات‌هاي مختلف به اثبات رسانده بودند؛ امّا در چنين موقعيت‌هايي به شيران شجاعي نياز بود که جلو بيافتند و ديگران به آنها اقتدا کنند. احمد نوراني يکي از اين افراد بود که پيش‌قدم شد و براي شليک آرپي‌جي به سمت نيزار حرکت کرد. سپس ولي‌الله پارسا درحایکه جلوي من ايستاده بود، به صفدر طالعي ـ که کمک يکي ديگر از آرپي‌جي‌زن‌ها بود ـ گفت: «من و تو که عمر خود را کرده‌ايم؛ بيا برويم» (ولی‌الله در آن زمان سی‌ويک ساله بود و در مقايسه با کسی مثل من که هفده سال بيشتر نداشتم، خود را سالخورده حساب می‌کرد. )

ولي‌الله بلافاصله و بدون اينکه چيزي به من بگويد، حرکت کرد و من هم با مقداري فاصله پشت سر او رفتم. پس از چند متر راه رفتن در داخل نيزار، به احمد نوراني ( بعدها شهید شد ) برخورديم که از ناحية پا مجروح شده بود. ولي‌الله زخم پايش را به صورت سطحي پانسمان نمود. در همين حال مجيد ايزدبخش { در همین عملیات به شهادت رسید }را ديدم که دست‌هايش را بر روي شکم زخمي‌اش گذاشته و در حال دور کردن خود از صحنة درگيري است. چهرة درهم‌کشيده‌اش از درد زيادي که مي‌کشيد، حکايت مي‌کرد. همة اينها در حالي بود که شليک تيربارها و ديگر سلاح‌هاي دشمن همچنان ادامه داشت. براي آماده کردن گلوله‌هاي آرپي‌جي بايد قسمت «خرج» آن را به «موشک» آن مي‌بستيم. من موشک‌هاي داخل کوله‌پشتي ولي‌الله را آماده کردم و گل‌ابراهيم پارسا نيز موشک‌هاي من را. متقابلاً من هم به آماده کردن موشک‌هاي داخل کوله‌پشتي گل‌ابراهيم پرداختم. در همين حال، ولي‌الله براي شليک آرپي‌جي جلوتر رفت و من هم پس از آماده‌کردن موشک‌هاي گل‌ابراهيم به دنبال ولي‌الله به راه افتادم. ديگر هرگز گل‌ابراهيم را نديدم.

مسيري که در آن پيش مي‌رفتيم، راه مالروي بود به عرض حدود يک‌ونيم متر که دو طرف آن پوشيده از ني بود. گاه در مسير اين مالرو چاله‌هاي آب و نهرهاي کوچکي قرار داشت که عراقي‌ها براي عبور از آنها تخته‌هايي را در محل‌هاي مزبور گذاشته بودند. تردد نيروهاي ما بعضي از اين تخته‌ها را جابجا کرده بود و بچه‌ها گاه به ناچار داخل آب مي‌رفتند.

صحنه‌هاي خون و آتش

اکبر معصوميان، معاونت گردان‌مان، را چند متر جلوتر ديدم که در آن لحظات خون و آتش گويا در يک مانور نمايشي شرکت کرده، بدون هيچ دست‌پاچگي نيروها را هدايت مي‌کند. ناگهان اکبر با اصابت تيري ـ ظاهراً از ناحية کتف ـ زخمي شد و به پشت بر زمين افتاد. مجتبي سعيدي و خداوردي نوراني که در بالاي سر اکبر و کنار ني‌ها نشسته بودند، سعي داشتند کمي او را روي زمين بکشند و به داخل نيزار ببرند؛ تا حداقل از دين دشمن محفوظ بماند. امّا موقعيت زمين منطقه و وزن اکبر و نيز آتش شديد دشمن، اجازة چنين کاري را به آنها نمي‌داد. من به حالت نيم‌خيز و نشسته در حال پيشروي بودم که به اکبر رسيدم. وقتي مرا ديد به جاي آنکه تقاضاي کمک کند، به پيشروي تشويق کرد و با صدايي گرم و به زبان محلي (مهدي‌شهري) گفت: «باريک‌ِالله شيخ حسن؛ بَشِه جلو». من با اين جمله روحية تازه‌اي گرفتم و چند گام جلوتر رفتم.

حدود يک‌متري جايي که اکبر افتاده بود، دو پيکر غرقه به خون را مشاهده کردم که يکي از آنها را نشناختم؛ پيکر ديگر از آن آرپي‌جي‌زن دلاور ولي‌الله پارسا بود. در همين لحظات در داخل راه مالرو، يک نفر زخمي شد. شخص ديگري به صورت سينه‌خيز به سوي فرد مجروح آمد تا زخم او را پانسمان کند؛ امّا ناگهان نالة امدادگر با نالة مجروح اول در هم آميخت. هم‌زمان و چند متر آن‌سوتر، جواد ناظريه را ديدم که او هم از ناحية صورت زخمي شد. صداي ناله و ذکر گفتن مجروحين در ميان صداي انفجارات و شليک گلوله‌ها منظرة جانسوزي به وجود آورده بود. اينها همه حوادثي بود که در چند متري من روي مي‌داد؛ امّا اينکه در داخل نيزارها و يا قسمت‌هاي ديگر مالرو چه گذشت، نمي‌دانم.

آتش دشمن همچنان ادامه داشت؛ امّا کم‌کم از شليک آرپي‌جي و تيربار از سوي نيروهاي خودي کاسته مي‌شد. من يکي دو متر جلوتر از جايي که اکبر افتاده بود، در حاشية مالرو خود را به نيزار و زمين چسبانده و نشسته بودم. حميد صفايي، از معاونان گروهان‌مان، دو سه متر جلوتر مشغول تيراندازي با کلاش بود؛ و جلوتر از او کسي را نمي‌ديدم. در فاصلة ده دوازده متري از حميد، سنگري قرار داشت که دشمن ابتدا در آن مقاومت مي‌کرد و اکنون خالي شده بود. پس از گذشت لحظاتي حميد با حالت چهاردست‌وپا به طرف من آمد و با لحني عادي گفت: «من زخمي شده‌ام؛ برو جاي من بنشين و مواظب باش دشمن جلو نيايد؛ من مي‌روم نيروي کمکي بياورم». مچ دست حميد بدجوري زخمي شده بود. همچنان‌که او با همان حالت نشسته به عقب مي‌رفت، من جلو رفتم و در جاي او نشستم. ظاهراً کسي از نيروهاي خودي جلوتر از من نبود؛ عقب‌تر از خود نيز تنها زخمي‌ها و شهدا را مي‌ديدم. بچه‌هايي که سالم بودند، ابتدا در حاشية مالرو و کنار نيزار مشاهده مي‌شدند؛ امّا به تدريج خبري از آنها نبود. فکر مي‌کردم هنوز در آن اطراف افراد سالمي وجود دارند که همانند من خود را به زمين و نيزارهاي اطراف چسبانده‌اند؛ و به همين دليل قابل مشاهده نيستند.

ناگهان در فاصله‌اي نزديک سر و کلة يک عراقي که به صورت نيم‌خيز حرکت مي‌کرد، پيدا شد. من فوراً به طرف او تيراندازي کردم. جواب تير کلاش من، شليک تيربارها و انواع گلوله‌هاي ديگر همچون نارنجک تفنگي بود. يک نارنجک دستي نيز در فاصلة پنج‌ شش متري من به زمين افتاد. خواستم نارنجک را نيز بي‌پاسخ نگذارم. ضامن نارنجکي را کشيدم و تمام توان خود را براي پرتاب آن به کار گرفتم. به علت خستگي زياد، توان چنداني در بازوانم باقي نمانده بود. خيس شدن بدنم هنگام پياده شدن از قايق و نيز به تن داشتن بادگير هم مزيد بر علت شده و بيش از حد از توانايي جسمي‌ام کاسته بودند. به هر حال، نارنجک من تقريباً همان جا به زمين آمد که نارنجک دشمن منفجر شده بود؛ بيش از پيش خود را به زمين چسباندم تا از نارنجک خودم صدمه‌اي نبينم! پس از پرتاب نارنجک و شليک يکي دو خشاب تير و پاسخ شديد دشمن، تصميم گرفتم ديگر تيراندازي نکنم و فقط حرکات‌شان را زير نظر بگيرم و در صورت لزوم، از پيشروي آنها به سوي مواضع ما جلوگيري کنم.

گه‌گاه صداي اکبر معصوميان با گفتن ذکرهايي مانند «يا حسين» و «يا مهدي» بلند مي‌شد؛ و هم‌زمان يکي از اعضاي بدن او (مثلاً پاي راست، يا دست چپ) تکان مي‌خورد. پيدا بود که هر بار تير تازه‌اي به پيکر او اصابت کرده است. اين مسأله چند بار تکرار شد و من هيچ کاري براي او نمي‌توانستم انجام دهم. در همين لحظات صداي نفس کشيدن عميق ولي‌الله را مي‌شنيدم که صوتي دلخراش داشت. گويا اين آخرين نفس‌هاي ولي‌الله بود که پس از آن روح بلندش به آسمانها پر کشید . ديدن اين صحنه‌ها و شنيدن اذکار و ناله‌هاي مجروحين اجازه نمي‌داد که فکر عقب‌رفتن را از ذهنم بگذرانم. فکر مي‌کردم اگر عقب‌نشيني کنم، در مقابل خون شهيدان مسئول خواهم بود؛ به ويژه آنکه معاون گروهان‌مان از من خواسته بود تا هنگام رسيدن نيروي کمکي، موضع خود را ترک نکنم.

تنها در ميان دشمن

گاه از بالاي سرم و در فاصله‌اي نزديک، رگبار تيرباري مي‌گذشت و ني‌هاي اطراف را بر سر و رويم مي‌ريخت. يک‌بار تير يا ترکشي به کلاه آهني‌ام خورد و تا چند ثانيه صداي زنگ آن در گوشم پيچيد. ابتدا خيال کردم چيزي به سرم اصابت کرده است؛ امّا وقتي دستي بر آن کشيدم، اثري از جراحت نيافتم. قبل از عمليات به هر يک از ما بيلچة کوچکي داده بودند، تا در موقع لزوم سنگري انفرادي در داخل زمين حفر کنيم. امّا در اين‌جا انجام چنين کاري ممکن نبود؛ زيرا زير پايم نه خاک، بلکه ني‌هايي بود که به روي هم خوابانده شده بودند. بنابراين، تنها راه سالم ماندن از آتش دشمن اين بود که هنگام شدت يافتن آتش، هر چه بيشتر خود را به زمين بچسبانم. خودم را براي هر گونه خطر احتمالي (همچون شهادت يا اسارت) آماده کرده بودم. در آن لحظات احتمال سالم برگشتن را بسيار ناچيز مي‌دانستم. حتّي از خدا نخواستم که مرا سالم بازگرداند؛ درخواستم اين بود که نخست بيامرزد و سپس از اين دنيا ببرد. هر لحظه اين احتمال وجود داشت که از داخل نيزار يا به صورتي ديگر، کساني بالاي سرم ظاهر شوند و اسيرم کنند. بر اين ‌اساس، کارت طلبگي را از جيب در آوردم و در لابلاي ني‌هاي مخفي کردم.

معمولاً هنگام سختي‌ها و مشکلات شديد، انسان اشتهاي خود را از دست مي‌دهد و ميلي به خوردن ندارد. با اين حال، عنايت خدا تحمل سختي‌ها را آسان کرده بود. بنابراين، با کمال خونسردي به خوردن بيسکويتي پرداختم که به عنوان جيرة جنگي به همراه داشتم. اين بيسکويت را کنار يکي از خشاب‌ها در جيب‌خشاب سينه‌اي جاسازي کرده بودم. بخش ديگر جيرة جنگي‌مان کنسرو ماهي و آجيل بود که آنها را درون کيسة ماسک شيميايي گذاشته بودم. وقتي به کيسة ماسک نگاه کردم، ديدم نه تنها از جيره که حتّي از ماسک هم خبري نيست.

از داخل نيزارهاي سمت چپم سر و صداهاي افرادي به گوش مي‌رسيد. هر چه دقت کردم، نتوانستم بفهمم به عربي صحبت مي‌کنند يا فارسي. لحظاتي بعد، سکوتي نسبي که براي دقايقي در منطقه حکم‌فرما شده بود، شکسته شد و نيروهاي خودي چند آرپي‌جي به طرف سنگري خالي‌ که در ده‌ دوازده متري‌ام قرار داشت، شليک کردند. به دنبال آن، رگبار تيربار نيز از بالاي سرم گذشت. اين تيراندازي‌ها را نشانة آن دانستم که من در آن محدوده تنها هستم و نيروهاي خودي فعلاً قصد جلو آمدن ندارند. حتّي بيم آن مي‌رفت که از آتش نيروهاي خودمان آسيب ببينم. بر اين اساس، براي رفتن به عقب آماده شدم. در همين لحظات، اصغر همتيان و ناصر محسني را ديدم که به سرعت به سوي من مي‌آيند. گمان مي‌کردم آنان نيز مرا ديده‌اند؛ امّا بدون آنکه سخني با من بگويند، اکبر معصوميان را بر روي برانکارد قرار دادند و به عقب بردند. من همچنان آنها را نظاره مي‌کردم و مي‌ديدم که چگونه موقع عبور از چالة آب، اکبر را داخل آب بردند و ناله‌اش را در آوردند.

بازگشت به کانال

پس از رفتن آنان من هم به طرف عقب حرکت کردم. هنگام عبور از کنار جنازة شهيد ولي‌الله پارسا به ياد جملاتي افتادم که پيش از عمليات به صورت شوخي ميان ما رد و بدل مي‌شد. من به شوخي به او مي‌گفتم: «اگر داخل قايق شهيد شدي، ما نمي‌توانيم جنازة تو را همراه خود ببريم؛ بلکه همانجا داخل آب مي‌اندازيم». ولي‌الله نظير همين شوخي را به‌گونه‌اي مطرح مي‌کرد که بيش از هر چيز نشان از پاکي و صفاي باطني گوينده‌اش دارد: «هنگامي که از کنار جنازه‌ام عبور مي‌کني، پايت را روي پيکرم بگذار؛ تا لااقل آن قسمتي که پايت را روي آن گذاشته‌اي به آتش دوزخ نسوزد»! در مسير مالرو علاوه بر جنازة چند شهيد، به مجروحي بر خوردم که پايش قطع شده بود. چون تنها بودم و قواي جسماني‌ام به شدت تحليل رفته بود، انتقال او را خارج از توان خود مي‌‌ديدم و با اين فکر که کساني را به کمک بطلبم از او دور شدم.

پس از طي مسيري صد متري، به موضعي از کانال رسيدم که براي ورود به نيزار، از آن خارج شده بوديم. در آنجا آقاي مهدوي‌نژاد، فرمانده گردان، و چند نفر از بچه‌هاي دسته و گروهان‌مان حضور داشتند. آنان با تعجب به سوي من آمدند و انگار مرده‌اي از گور برخاسته را مي‌بينند، پرسيدند: «تو کجا بودي؟!» من که انتظار چنين برخوردهايي را نداشتم، گفتم: «يعني چه کجا بودي! من همان‌جايي بودم که شما بوديد». گفتند: «ما خيلي وقت است که عقب‌نشيني کرده‌ايم. مگر کسي به تو نگفت که عقب بيايي؟» گفتم: «نه». بچه‌ها با ناباوري بيشتري پرسش‌هاي خود را چنين ادامه دادند: «الان که عراقي‌ها آمدند، کجا بودي؟» من با اطمينان چنين پاسخ دادم: «من داخل مالرو نشسته بودم و هيچ کس از آن عبور نکرد». بچه‌ها در حالي که تعجب‌شان بيشتر شده بود، گفتند: «معلوم است چه مي‌گويي! عراقي‌ها تا نزديک همين جايي که اکنون ايستاده‌ايم، پيشروي کردند. ما چند آرپي‌جي به سمت آنان شليک کرديم که در اثر آن، چند نفرشان به هلاکت رسيدند و بقيه پا به فرار گذاشتند. پس از آن نيز با شليک آرپي‌جي و تيربار عراقي‌ها را بدرقه کرديم».

از اين گفت‌وگوها معلوم شد سر و صداهايي که از درون نيزار مي‌شنيدم از عراقي‌ها بوده که با دور زدن من به مواضع نيروهاي ما حمله کرده بودند. همچنين، فرار و سردرگمي عراقي‌ها پس از اين حمله اين فرصت را ايجاد کرده بود که بچه‌ها بدن مجروح اکبر را به عقب منتقل کنند. پس از لحظاتي اصغر و محسني مجدداً به جلو رفتند و آن مجروح ديگر را ـ که پايش قطع شده بود ـ به عقب آوردند. با اين حال، جنازة شهدا همچنان در داخل مالرو و نيزار باقي مانده بود. آوردن جنازه‌ها خطراتي جدي به همراه داشت؛ از اين رو، مسئولين چنين تصميم گرفتند که اين کار را تا شب به تأخير اندازند. با تداوم عمليات در شب و آزاد شدن منطقة «سر عصا» خودبه‌خود امکان انتقال بي‌خطر جنازه‌ها فراهم مي‌گشت.

در گفت‌وگو با بچه‌ها، اطلاعاتي دربارة برخي از شهدا و مجروحان گردان‌مان (علاوه بر آنان که خود شاهد شهادت يا زخمي‌شدن‌شان بودم) به دست آوردم. فرماندة مخلص گروهان‌مان اوستا زمانپور و يکي از معاونان او (طاهري) مفقودالاثر بودند. مجيد ايزدبخش نيز بر روي برانکارد به شهادت رسيده بود؛ با اينکه به چشم خود ديده بودم که پس از مجروح شدن، با پاي خود به عقب مي‌رفت. گل‌ابراهيم پارسا و محمّدعلي نادعليان نيز جزو شهداي مفقودالجسد بودند.

( برگرفته از دفتر خاطرات حسن یوسفیان)http://shohadaymahdishahr.blogfa.com/post/33